آخرینباری که در تاریکی صبح از خانه بیرون آمدم، روزهای پایانی خدمت سربازیام بود. یک ربع مانده به ۶ صبح با لباس سربازی از خانه بیرون میزدم تا قبل از ساعت ۰۷:۴۵ صبح پادگان باشم.
امروز بعد از گذشت یکی دو سال، وقتی هوای سرد بیرون را روی صورتم حس کردم، هوا تاریک بود. مانند ساعت ۷ صبح، خیابان شلوغ و پر سر و صدا نبود. تاکسیها برای سوار کردن مسافرها با هم نمیجنگیدند.
به پادگان که میرسیدم باید اتاق را تِی میزدم و تمیز میکردم. آب دادن به گلها را هرگز فراموش نمیکردم. بین تمام اعصاب خوردیهای پادگان، گلها انرژی و حس تازهای داشتند.
امروز خبری از تِی کشیدن نیست. اما عادت دارم هر روز که به شرکت میآیم، روی میزم را خودم تمیز کنم. این موضوع را دلیر عزیز هم میداند. رفیق عزیزی که اگر یک روز در دفتر نباشد، هیچ چیز سر جای خودش نخواهد بود.
اما اینجا هم مثل پادگان به گلها آب میدهم. اولین کسی که پذیرای سلام و احوال پرسی من در دفتر است، همین گل زیبای روی میز است.
مدتهاست که از خودم گلهمندم. عادتهای بد روزانه و روزمرگی، آدم را مثل برکه بیتحرک و بیجان میکند. تمام عادتهای خوبی که باید انجام دهم، مانند وعدههای مسئولین نزدیک انتخابات در ذهنم فریاد میکشیدند، اما در عمل هیج و هیج و هیج. مثل وعدههای عملی نشدهی مسئولین.
مدتها بود که به توصیه جولیا کامرون نویسندهی کتاب حق نوشتن، هر روز صبح قبل از آمدن به شرکت، ۳ صفحه صبحگاهی مینوشتم. اما در دفترم. تصمیم گرفتم از امروز یک ساعت زودتر به دفتر کارم بیایم. این آرامش اول صبح جان میدهد برای نوشتن و لذت بردن. اینبار نوشتن در وبلاگم و نه دفتر.
وبلاگنویسی را هرچه سختتر بگیریم، سختتر هم میتوانیم بنویسیم. من میخواهم راحت باشم. مثل ست گودین. هر روز در وبلاگش مینویسد. حتی به اندازه یک پاراگراف.
امروز شروع این ماجرا بود. روز اول. و من خوشحالتر از روزهای گذشتهی خودم هستم.
دیدگاهتان را بنویسید