دیگه نمیخوام ببینمت. باشه یه لحظه وایسا بزار این رد شه! سکوت.
منظورش از این، من بودم. اولینباری نبود که این خطاب میشدم. حقم داشتن، نه اسمی ازم میدونستن و نه قرار بود اصلا یه سرباز اون موقع شب از روی اون پل عابر پیاده رد بشه.
ولی من دیگه عادت کردم؛ به اینکه هر شب از روی اون پل عابر پیاده رد بشم و هر چند شب یه بار این خطاب بشم و بعد از رد شدنم از کنار اون دو نفرهایی که پل عابر پیاده رو به اون همه کافههای دنج و پارکهای وسط شهر ترجیح داده بودن، به این فکر کنم که اون دو نفرها یا دارن از هم جدا میشن، یا اینکه آشتی میکنن، یا تازه دارن عاشق میشن، همدیگرو میبوسن، گریه میکنن، رد شدن ماشینها از زیر پاهاشون رو تماشا میکنن و هیچ حرفی نمیزنن، یا اینکه مثل من به دنیای چند متر پایینتر از پل عابر پیاده هم فکر میکنن.
جوری همدیگرو بغل کرده بودن، سفت؛ که مطمئن بودم یا شروع یک خداحافظی طولانی مدت بود یا شروع یک دوباره با هم بودن بعد از یک خداحافظی و نبودنِ طولانی مدت. جوری که حتی متوجه نشدن دارم از کنارشون رد میشم و برای اولینبار منتظر نبودم این خطاب بشم.
ایندفعه دوست داشتم فقط به دنیای اون دو نفر که سفت هدیگرو بغل کرده بودن فکر کنم، نه به اینکه چند متر پایینتر از پاهاشون و پاهام تو اتوبان زینالدین، اون همه آدمِ داخل ماشینها دارن زودتر خودشون رو میرسونن به یه جایی از این شهر تا روزشون رو پایانبندی کنن.
نه به اون پسری که آهنگ بد شدم از یاس رو پلی کرده و داره به همون داداشیا فکر می کنه.
نه به اون دختری که داره از ترافیک برای به ظاهر خوشگلتر کردن خودش به کمک آینه جلو، استفاده میکنه و خط چشم و خط لب میکشه.
نه به اون خانوادهی چهار نفریای که پدر داره به خانم ماشین بغلی نگاه میکنه و مادر فکر عمل زیبایی فرداشه و پسربچه داره با آیپدش بازی میکنه و دخترک طفلی فکر میکنه پسری که داره بهش پیام میده عاشق و دیوونهاشه و تو فکرش چیزی جزء عشق نیست!
نه به اون پیک موتوریای که داره تلاش میکنه زودتر کالاها رو تحویل بده و بره پیش همسرش که عاشقانه دوسش داره و خبر نداره فردا باید یه مکبوک ۹ میلیونی رو ببره دم خونهی همون خانواده چهار نفریای که الان از کنار ماشینشون رد شده.
نه به اون تاکسیای که دو تا آقا و یه خانم رو صندلی عقب نشستن و اون خانم باید مریض بودن ذهن کثیف اون آقا رو تا رسیدن به مقصد تحمل کنه.
نه به اون…
و نه به اون همه اتفاقها و داستانهای بیانتهای چند متر پایینتر از پل عابر پیاده، به اون دنیای خاکستری پوشیده از خوبی و بدی.
اون شب میخواستم فقط به اون دو نفر که سفت همدیگرو بغل کرده بودن فکر کنم، به پل عابر پیاده.
دیدگاهتان را بنویسید