نقل قول شده است که اولینبار در سن ۱۴ روزگی تهران را به مقصد تبریز ترک کرده و اولینبار پرواز بر روی آسمان و ابرها را تجربه کردهام. اما هرکسی هم که جای من باشد نمیتواند از آن تجربه چیزی را درک کرده باشد، فقط خیلی زود با آسمانی که لکلکها مرا از آنجا آورده بودند ملاقات داشتم.
اما حالا اوضاع کمی فرق کرده و من در سن ۲۷ سالگی، سوار بر هواپیما و میان ابرها در ارتفاع ۳۱ هزار پایی با سرعتی بالغ بر ۹۳۰ کیلومتر بر ساعت و دمایی چیزی حول و حوش ۴۷ درجه سانتیگراد زیر صفر که اگر داخل هواپیما نبودم منجمدی بیش نبودم، در حال نوشتن این یادداشت هستم.
این اولینبار است که سوار بر هواپیما و با این مختصات در حال نوشتن هستم که بلاشک زمانی که این یادداشت در وبلاگم منتشر میشود پایم روی زمین و خیالم از خیلی بابتها راحت است.
اما اگر سوار شدن در سن ۱۴ روزگی به عنوان اولین تجربهی مسافرت با هواپیما را فاکتور بگیریم، یادم میآید اولین تجربهای که کاملا سفر هوایی را درک کردم تقریبا در سن ۱۳-۱۴ سالگی بود.
آن زمان به واسطهی شغل نظامی پدرم قرار شد سفری به مشهد داشته باشیم و با هواپیما، تهران را به مقصد مشهد ترک کنیم.
استرس زیادی داشتم اما به روی خودم نمیآوردم و سعی میکردم ادای آدم بزرگهایی را در بیاورم که انگار میخواهند به یک رستوران شیک بروند و شب را به صرف یک شام آبِ دهان راهبنداز که نمونهی خانگی هم ندارد، بگذرانند.
نوبت رسید به سوار شدن در اتوبوسی که قرار بود ما را به کنار هواپیما ببرد. اتوبوس ما از کنار هواپیماهای بزرگ و خوشگلی که مسافرهایشان خیلی شیک از پلهها بالا میرفتند، یکی یکی عبور میکرد و من در دلم آه بلندی میکشیدم که چرا؟!! این یکی حتما هواپیمایی هست که ما باید سوارش شویم.
اما اتوبوس همچنان میرفت و دیگر اثری از همان هواپیماهای باحال و سفید نبود. داستان کمی عوض شده بود و در اطرافم هلیکوپترهای جنگی و هواپیماهای طرح پلنگی و خاکی را میدیدم.
اتوبوس دقیقا در کنار یکی از همان هواپیماهای جنگی نگه داشت. گویا از بین تمام آن هواپیماها این یکی ما را باید به مشهد ببرد.
همهی اینها به کنار، برعکس تمام هواپیماها که مسافرانشان از درهای کناری سوار میشدند ما باید از در عقب هواپیما، جایی که مخصوص عبور و مرور ماشین آلات و احتمالا تانک بود، سوار میشدیم.
تا به آن روز چنین صحنههایی را فقط در بازیها جنگی مثل کالآودیوتی دیده بودم، سوار شدن از در عقب و نشستن بر روی صندلیهای جنگی و سفت که دور و اطرافت پر بود از تورها و بندهای عجیب و غریب، مثل مترو دور هواپیما روبهروی هم نشسته بودیم و چارهای جز قبول این واقعیت نداشتم.
همه چیز به خیر گذشت و هواپیما به زمین نشست، اما خاطرهای شیرین و ماندگار برای من شد. مثل نوشتن همین یادداشت در ارتفاع ۳۱ هزار پایی که حالا کم کم دارد برای نشستن روی فرودگاه مشهد کم میشود.
پینوشت: دیدن تهران پوشیده از برف آن هم در چنین ارتفاعی بینظیر بود.
دیدگاهتان را بنویسید