این سوال را از همهی مهمانهایش میپرسد. مهران مدیری را میگویم در برنامه دورهمی. تا حالا عاشق شدی؟ بد نیست به جای منتظر ماندن و آدم معروف شدن یا نشدن و دعوت به دورهمی شدن یا نشدن توسط مهران مدیری و مورد پرسش قرار گرفتن یا نگرفتن دربارهی اینکه تا حالا عاشق شدی؛ خودمان از خودمان بپرسیماش.
اگر بنا به گول زدن باشد، همه بلدیم بگوییم بله بله من هر روز عاشق میشوم، عاشق خودم، کتابم، کارم، موهایم، دماغ و گونهی عمل کردهام، کار خارقالعادهای که کردهام (مثلاً!) و تا دلتان بخواهد از این دست موارد.
اما اگر سر خودمان را شیره نمالیم چه. کی عاشق آن دختر مدرسهای با موهای از مقنعه بیرون زده شدی؟ به هوای دیدنش چقدر در مسیر راه مدرسهاش قرار گرفتی؟ چقدر با خودت کلنجار رفتی که حرف دلت را با او بگویی؟ اولینبار که نگاهات به نگاهاش دوخته شد و قلبت از جا کنده شد کی بود؟
برعکس همه که دنبال دختربازی بودند و افکارشان صدها کیلومتر از عشق فاصله داشت، تو حرف دلت را برای خودت نگه میداشتی و میدانستی اگر بگویی به آن دخترک چه حسی داری، که وقتی نگاهش میکنی تمام وجودت یخ میزند، کف دستهایت عرق میکند و کنترل قلب و زبانت دیگر در اختیار تو نیست؛ چقدر مسخره خواهی شد!
شاید اصلا تمام دخترهای مدرسههای سر راهت تا خانه را نگاه هم نمیکردی، چون این کار را خیانت میدانستی در حق همان دختری که وقتی دم در خانهشان که میرسیدی برای دادن آش نذری مادر، دعا دعا میکردی خودش بیاید و آش نذری را از دست لرزان تو بگیرد، با همان چادر سفید گل گلی. با کمی ناز بگوید «مرسی، قبول باشه» و زود در را ببند که یه وقت پشت سرمان حرف در نیاورند و برای تو شنیدن همین سه کلمه از زبان دختر نجیب همسایه کافی باشد تا ماهها با همین صحنهی چند ثانیهای غرق عشق و رویا شوی.
عاشق شدن خلاصه در همین یکی دو سناریو نمیشود. به تعداد آدمها داستان عشق وجود دارد.
داستان ما هم یکی از همین داستانهاست. پسر و دختری که عاشق هم شدند اما نمیدانند چگونه و نمیتوانند به راحتی بقیهی دخترها و پسرها حرف دلشان را به هم بگویند، فقط از چشمهای هم میخوانند که لعنتی من عاشقتم.
ما فقط یک شانس بزرگ داشتیم. امید به اینکه زود به زود و هر هفته وقتی که برای شبنشینی به خانه مادربزرگ میرویم، آنجا همدیگر را ببینیم. یا که به جای سالی یکبار مهمانی گرفتن عمهها و عموها، چندبار در سال این اتفاق بیافتد تا ما بیشتر همدیگر را ببینیم.
خدا بیامرزد کسی که موبایل را اختراع کرد و همچنین پیامک را.
از همان موبایل سامسونگ به همان موبایل نوکیا قرمز و مشکی بود که اساماس آمد مراقب خودت باش و از همان موبایل نوکیا قرمز و مشکی به همان موبایل سامسونگ بود که اساماس آمد همیشه به یادتم. بعد از همان غروبی که برای دادن وسیلهای، راهی خانهی دخترک شده بودیم.
حالا دیگر علاوه بر نگاههایی که لعنتی عاشقتم را فریاد میزدند، با دست و دلی عاشق و لرزان این عشق را به هم یادآور میشدیم و با استرس و ترسولرز با هم حرف میزدیم، زیر پتو به هم پیامک میدادیم و اینبار سعی میکردیم هماهنگ شده به خانهی مادربزرگ برای شبنشینی برویم.
تو همان دختر دبیرستانی با موهای از مقنعه بیرون زده بودی و من پسرکی که تازه پایش به دانشگاه باز شده بود و حالا سر کلاس مثل مدرسه بقل دستیاش پسرهای بوگندو نیستند، دخترهایی هستند که بوی عطرشان هر کسی را مست میکند، زیر ابرو بر میدارند و آرایش میکنند، انگار این دخترها همان دختر دبیرستانیهای پر ابرو و ساده و بیآلایش نیستند و از کرهای دیگر آمدهاند.
اما فکر و ذهن من سر کلاس دانشگاه با همهی رنگبندیهای جدیدش پیش همان دختر دبیرستانی دوستداشتنی خودم بود.
همان دختری که وقتی گفت خواستگار دارد، دنیا روی سر پسر تازه دانشجو شده خراب شد و نگاه به سن کم خودش و دخترک نکرد. مهم نبود ۲۱ سالش بود و دخترک ۱۷ سال سن داشت. با همهی نداشتههایش رفت به جنگ خواستگار همه چی تمام دخترک.
حالا ۵ سال از آن روز میگذرد و دخترک دانشجوی ترم ۷ مهندسی نرمافزار است و پسرک یک ماهی میشود که سربازیاش تمام شده.
حالا ۷ سال است که از روز اول ابراز عشق این دو به هم میگذرد و انگار همین دیروز بود.
حالا بعد از ۵ سال نامزدی طولانی مدت چقدر لذتبخش است که کمتر از ۵ ماه مانده به جشن عروسیشان.
حالا دخترک وارد ۲۲ سالگی خودش میشود و پسرک مینویسد و مرور میکند جواب به این سوال را که تا حالا عاشق شدی؟
پینوشت: تا امروز از همه چیز نوشته بودم جز دخترک زندگیم. اما امروز برای تولد ۲۲ سالگیاش خواستم بنویسم و مرور کنم عاشق شدنمان و عاشق ماندنمان را.
پینوشت دوم: به توصیهی دوست و استاد عزیزم حسامالدین مطهری دوستداشتنی سعی میکنم دیگه به زبان گفتار ننویسم و خیلی از موارد نوشتاری را رعایت کنم و ممنونم از تذکر به جاش.
پینوشت سوم: این یادداشت تمرینی هم بود برای ابزار تشرف فصل این زندگی نویسندگی کتاب #حقنوشتن که از ما میخواست دربارهی زندگی خودمون بنویسیم و این یادداشت برشی از زندگی من بود وقتی که عاشق شدم 🙂
دیدگاهتان را بنویسید