از رختخواب بلند شدم و نمیدونم چرا با همون لباسی که دیشب از بیرون اومده بودم خونه، خوابیده بودم! بدنم کوفته بود و طبق عادت همیشه نه ورزش کردم و نه دوش گرفتم و نه حتی صبحونه خوردم، منی که صبح تا چیزی نخورم پام رو از خونه نمیزارم بیرون، یه راست رفتم سمت درب خروج.
تازه متوجه این شدم که چرا من باید دیشب با کتونی خوابیده باشم که الان همینجوری بای دیفالت برم بیرون و نه لباس عوض کنم و نه کفش بپوشم! امروز همه چی عجیب و غریب شده، احساس میکنم کنترلی روی رفتارم ندارم.
تا جایی که یادمه من ماشین ندارم ولی به اولین ماشین که رسیدم با آرنج زدم شیشهی ماشین رو شکوندم! فقط با یه ضربه، بدون درد، بدون خونریزی، مگه شیشهی توالته!
نشستم تو ماشین و در حالی که دزدگیر داشت خودش رو میکشت و همه با تعجب نگاه میکردن، عین فیلما ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
تو این ۹ سالی که از گواهینامه گرفتنم میگذره، یه نمرهی منفی هم نداشتم ولی الان جوری دارم رانندگی می کنم و اصلاً برام مهم نیست ماشین بخوره اینور و اونور که انگاری قراره همهی نمرههای منفی نگرفته تو این ۹ سال رو یه جا بگیرم.
تو این هیر و بیر موبایلم زنگ خورد. پَ کجایی لامصب؟! جانم!!!!!! مامورا ریختن اینجا! لو رفتیم! باید بیای محموله رو از اینجا ببری زودتر! آخ لعنتی تیر خوردم. تلفن قطع شد.
تا امروز سنگینترین خلافم تو زندگی استشمام دود سیگار بوده، البته غیر از یک فقره دزدی ماشین، همین امروز صبح؛ حالا محموله مواد مخدر لو رفته و من باید جابجاش کنم! اصن این کی بود؟ کجا بود؟ چرا من ماشین دزدیم و دارم میرم جایی که نمیدونم کجاست ولی دارم میرم همونجا!
همه چی راس راسکی بود و صدای تیراندازی میومد. جلوتر که رفتم زارت کوبوندم تو ماشین پلیس و پیاده شدم رفتم تو خونه. رفیقم که زنگ زده بود و تیر خورده بود به یه کیف اشاره کرد و یه آدرس داد و گفت فقط برو؛ مصطفی برووو.
از حیاط پشتی فرار کردم و این دفعه یه موتور بلند کردم تا دو فقره سرقت وسیله نقلیه بشه بزرگترین خلافهای زندگیم تا به امروز. بماند که نمیدونم تو اون کیف چی هست و یه ماشین پلیس رو هم داغون کردم و خودم از اون برخورد هیچ آسیبی ندیدم!
وقتی یه نگاه به آدرس کردم متوجه شدم باید برم یه شهر دیگه و اینجا بود که به خودم اومدم دیدم تو باند فرودگاه مهرآبادم و از دور پلیسا دنبالم!
خیلی شیک و مجلسی سوار هواپیما شدم و نشستم جای خلبان. اما این هواپیما بود، موتور نبود که بگم حالا چون گواهینامه موتور ندارم میشه یجوری روندش.
چندتا دکمه مکمه که تو فیلما هم نشون میده رو زدم و یه دستگیره رو عقب جلو کردم و راه افتادم. قشنگ شده بود مثل فیلم تغییر چهره که نیکولاس کیج داشت با هواپیما فرار میکرد و پلیسا تو باند فرودگاه دنبالش بودن.
رو هوا خیلی خبری نبود، نه پلیسی بود، نه هواپیمای دیگه، پرواز تو ارتفاعات مختلف رو هم تست کردم ولی کلا خبری نبود. فقط ابر بود.
نکته اینجا بود که آدرسی که دوستمون داده بود فرودگاه نداشت و تو همون حول و حوش در هواپیما رو باز کردم و با چتر نجات پریدم بیرون! ساک به دست.
تو یه دایرهی مشخص اومدم زمین و یه خونه بود. ساک رو تحویل یه مرد خرفت دادم و گفت: کارت رو خوب انجام دادی، دوستت که مُرد، ولی از امروز ما با هم زیاد کار داریم!
یکم که رفتم جلوتر یه آهنگی به نشانهی انجام شدن ماموریت توی گوشم زمزمه شد و یه مقدار پول تو جیب شلوارم خود به خود اضافه شد!
کمالطلبی اولین مانع نویسنده شدنه، واسه همین برای یه نویسندهی خوب بودن باید حاضر باشیم نویسندهی بدی باشیم. همون چیزی که تو ذهنمون هست رو شروع کنیم به نوشتن، شاید لازم باشه یه وقتهایی ندونیم که این نوشته اصلا به کجا داره میره.
نوشتهی بالا تمرین ابزار تشرف فصل بد نوشتن بود که خواسته شده بود نیم ساعت وقت بزاریم و یه داستان باور کردنی زرد بنویسیم؛ مثل مجلههای زرد.
اولین چیزی که به ذهنم رسید رو نوشتم. خودم رو جای شخصیت بازی GTA گذاشتم و به این فکر کردم که همیشه ما شخصیت بازی رو کنترل میکردیم و حالا خود ما توسط یه نفر داریم کنترل میشیم.
سعی کردم فقط بنویسم و به این فکر نکنم قراره آخر این یادداشت چی بشه. به خوب و بد بودنش هم توجه نکردم. فقط نوشتم. اما بعد از خوندنش و نوشتنش راضی و خوشحال بودم 🙂
دیدگاهتان را بنویسید